داشتم در «لحظه» به سیصدو شصت و نه تا چیز بی ربط و با ربط فکر میکردم
تحلیل میکردم ، نتیجه گیری میکردم و تازه یه تصمیمم گرفتم
(فقط اینو بلند گفتم
همینقدر آروم
کیا اینجورین ؟ چرا اینجوریه ؟
مثل بعضی وقتا که میخوابی و خواب میبینی و کلی داستان پشت سر میزاری ، بیدار که میشی انگار اصلا نخوابیدی
.... زندگی توی قرون وسطا جالب بود... هر خانه روح خودش رو داشت... هر کلیسایی خدای خودش رو داشت... مردم جوان بودن... ولی حالا یه بچه چهار ساله هم پیره!...