. گفت مامان میترسم ،صداش خیلی اذیتم میکنه
گفتم نه بابا اینقده باحاله ،من خودم هربار میخوابم تو این دستگاه باهر صدایی یه اهنگی میخونم خیلی با مزه ست
گفت ولی باز ترس داره .نمیشه صداشو قطع کنن،گفتم اصلا خودم کنارت وایمیسم دوتایی باهم با صدای بلند حرف بزنیم،اصلا انگار تو تونلیم موافقی؟ . سرشو انداخت پایین با بی حوصلگی گفت بااااشه
لباسشو عوض کردم ،کلی بهش روحیه دادم،کلی تو رختن کن قلقلکش دادم که بخنده ،دلم آشوب بود،نباید میفهمید نگرانم،نباید لرزش دستامو حس میکرد.بغض داشت گلومو خفه میکرد،اما قورتش دادمو آرامش رو بازی کردم ،بردمش تو اتاق،پرستارها اومدن جابجاش کنن،بچه ام فقط دااد میزد و من قلبم از جا کنده میشد
الهی هیچ مادری تو این شرایط نباشه.. .
کیسه ی سرب روی دستش و قفسه ی سینه اش گذاشتن. گفت مامان سنگینه نمیتونم نفس بکشم.. .
دیگه میخواستم نباشم و نبینم اون لحظه رو. .
باید دووم میاورد.صدای دستگاه بلند شد و داااد زد آی سرم،مامان میخوام بیام بیرون اینجا دارم خفه میشم. . باهاش حرف زدم،آواز خوندم،هرکاری شد کردم و دیگه نتونستم ادامه بدم ،گفت مامان نمیتونم نفس بکشم ،دکترا گفتن اگه همکاری نکنه باید بیهوشش کنیم،گفتم صدرا بیا باهم ریاضی تمرین کنیم. از دویست برعکس بلند بلند من میشمارم تابرسه به یک تموم میشه. .
هیچی برام مهم نبوددبا صدای بلند از دویست شمردمو شمردمو شمردم . . رسیده به بیست و تمااااام. .
آوردمش پایین .سرش رو گرفت و گفت دیگه منو اینجا نیار و زد زیر گریه
خشکم زده بود،پاهام جون نداشت راه برم .. .
پرستار دید چه حالی ام ،چند لحظه ایی صبر کرد تا من خودمو جمع وجور کنم.لباسشو پوشندمو اومدیم بیرون ،باید منتظر میموندیم تا نوبتمون بشه برای بیوپسی(نمونه برداری)
منشی گفت دکترسرش شلوغه ،فعلا میگن بیوپسی نمیخواد اما باید منتظر بمونید تا جواب دکتر بیاد ،
اگر احیانا بیوپسی بخواد به امروز نمیرسه چون باید بادکتر بیهوشی مشورت کنیم. . وما همچنان منتظریم تا ببینیم صدرای ما توچه شرایطی هست !! . .