منزل پدر که میرفتم، بر حسب عادت و علاقه با سازهایی که در خانه بود کلنجار می رفتم و او با همان لبخند مخصوص به خود که انگار میگفت « هنوز هم پی بازیگوشی هستی بابا » نگاه می کرد. اکنون چهل روز گذشتهست و پَرِ آوازم شکستهست بابا اگر اجازه دهی با همان پنجه الکن و مضرابهای ناتوانم، با عاشقانت همراه شوم بگذار برایت بچگی کنم، شاید برایم لبخندی بزنی. به یاد آن روزها که آرام جانم بودی... بزرگان نیز می بخشند به احساس
