چقدر پاییز شده! چقدر این حال و هوا شال و کلاه و آستینهای پایین کشیده از سرما میطلبد،
یا نشستن کنار پنجره و هورت کشیدن یک لیوان چای داغ، یا پناه گرفتن زیر پتو و استشمام بوی نارنگی و خوابیدن میان لالایی خاطره انگیز برگها و بادها.
چقدر میطلبد که چتر برداری و زیر قطرات گاه و بیگاه باران قدم بزنی و یقهی پیراهنت را از شدت باد و سرما بالا بکشی، که دستهایت را توی جیب ببری و از سرما بلرزی، که باد بزند و قطرات باران روی گونه و پلکهایت بریزد. چقدر این هوا تنهایی نمیچسبد! که حیاتی است هر پاییز کسی کنارت باشد و با تو حرف بزند، کسی کنارت باشد و تو را بغل کند، کسی کنارت باشد و با تو چای بنوشد، کسی کنارت باشد که برایت شعر بخواند و دستهای یخ زدهات را میان دستهای گرمش بگیرد...
چقدر این هوا یک دوست کم دارد، یک رفیق، یک آدم خوب... کسی که حقیقتا حرفهای تو را میفهمد و دیوانگیهای تو را میپذیرد، کسی که به تو حق میدهد هر پاییز، از خودت بیخود باشی و هوا که به هم ریخت، به هم بریزی... هوا کِی وقت کرد اینهمه پاییز شود و ما کِی وقت کردیم اینهمه تنها باشیم؟
يك روز تو جاده با پدر و مادري روستايي آشنا شديم كه با مهربوني مارو دعوت كردن به كلبه زيباشون كنار جاده و صبحانه دلچسبي مهمونشون بوديم ، ياد خونه مادربزرگ و پدربزرگم افتادم و تمام اون خاطرات برام زنده شد ، باورم نميشد كه هنوز هم اينقدر مهربوني ببيني بدون هيچ چشمداشتي مهربون باشي ، بهم گفتند هروقت گذرت اين سمتها افتاد شب هم مهمون خانه ما باش ،
دلم ميخواست هر دوشون رو محكم بغل كنم و دستشون رو ببوسم ، اونجا مهربوني موج ميزد و هوا هواي عشق بود و احساس خوب و زندگي عاشقانه يك پدر و مادر ، خدا حفظتون كنه شما دو عزيز رو ، هرجا هستين هميشه سلامت باشين ،
اگه عمري برام باقي موند حتما بهتون دوباره سر ميزنم .بعد هم آشنايي من با اميرحسين جان جنگل بان جوان و شريفي كه دلم رو كلي شاد كرد و از آشنايي باهاش كلي شاد شدم ، جواني كه خطر رو به جون ميخره كه جنگلبان و محيط بان باشه ، خدا پشت و پناهت باشه پسرم.