این بیمار عزیز نمیتونست صحبت کنه ، اما از چشمهاش میشد فهمید که وجودش سرشار از عشق هستش ، بهش یه خودکار و کاغذ دادیم تا دربارهی کارهای مهم و اصلیش برامون بنویسه ، اما او فقط از طلعت مینوشت .
مثل یه جوانی که انگار تازه چند روزه عاشق شده ، دلش برای طلعت پر میکشید.
عشقی که شاید این روزها تو زندگی ما جوونتر کمتر دیده بشه ، اما این پیرمرد مازندرانی ، حتی روی تخت بیمارستان هم ، با اونکه نمی تونست نفس بکشه ، دست از عشقش بر نمیداشت
