بزرگ شدی می خوای چی کاره بشی؟
یه جواب و حفظ کرده بودم. _مهندس!
و شدم ولی هیچ وقت فکر نکرده بودم، می خوام بنویسم می خوام تخیل کنم می خوام بازی کنم می خوام بسازم.
وقتی بازی کردم اونقدر بچه بودم که نمی دونستم بازی کردن شغله. خیلیا ازم بعداً پرسیدن اگه خاله ات «تهمینه میلانی» نبود بازم بازیگر می شدی؟! _نه! اصلا بازیگری رو نمی شناختم که بخوام یا نخوام. و سال ها این شانس بزرگ که تو زندگی آورده بودم با کلمه ی ( با پارتی بازی وارد شده) تلفیق شدن و....
سعی کردم بمونم، درسشو بخونم و واسه کارم بجنگم. تا همین امروز که دارم براتون می نویسم! ولی نوشتن! خودش اومد، از دبیرستان... تو مغزم، تو کاغذ، تو دفتر خاطرات روزانه، تو شعر، تو فیلمنامه ....
واسه اونم می جنگم . تا کلمات و آدما رو کنار هم بذارمو یه دنیای جدید بسازم و بعد به نمایش بگذارمش. اگه تماشایی باشه! اصلا شاید زندگی کلش جنگه... جنگی که لابه لاش اگه خوش شانس باشی، می شه پر از خنده!