در دل پیر هست غبار غم، جوان داغ و سوز بادهجران در عزای نوجوانی پیری و درد جدایی هر چروک صورتش یادگاران خزان زندگی! صد حکایت هر خزانش! پیری و بی روشنایی سوز سرمای سکوتش پیریای وای بی عصایی! کلبه اش ماتم سراگشته کنون در نوردد جان او را بی نوایی! رفت گرمای امید گریهی این پیر شمع میگدازد هر چرایی! همره هم سوز شمع پیر آرام و نجیب. راه او راه خدایی! گونهی خیس و نحیف پینه بسته بر لبانش! درد اندوه جدایی میسراید ناروایی گوش به زنگ درنشسته سر رسد مهر وصفایی! یاد پیران صفاکن مکنید جور و جفایی! خوانده آغاز جدایی!