« آه، اي شهزاده، اي محبوب رؤيائي نيمه شبها خواب ميديدم كه ميآيي» مينهم پا بر ركاب مركبش خاموش ميخزم در ساية آن سينه و آغوش ميشوم مدهوش بازهم آرام و بي تشويش ميخورد بر سنگفرش كوچههاي شهر ضربة سم ستور باد پيمايش ميدرخشد شعلة خورشيد بر فراز تاج زيبايش ميكشم همراه او زين شهر غمگين رخت مردمان با ديدة حيران زير لب آهسته ميگويند « دختر خوشبخت!... » « دختر خوشبخت!... » « دختر خوشبخت