این روزها که بخاطر دیسک کمر خانه نشینم... بیش از پیش دلم برای باشگاه اقا رضا، تنگ شده.... نمی دونم چرا فکر کردم هرکولم و شروع کردم به جابجایی اسباب سنگین... راستش با چند برابر شدن اجاره خونه، فکر جابجایی در من قوت گرفت و... دخل کمر خودمو اوردم!! حالا... چهار چنگولی چسبیدم به تخت و با هر حرکت کوچیک، عرق سرد سر تا پامو فرا می گیره... ام ارای و سی تی اسکن و همه کوفت و زهر مارا، نشون میدن، دیسک کمرم مشگل داره ولی الحمدولله، نخاع درگیر نشده... برق که می ره اب گرممون هم قطع می شه و امکان دوش ابگرم گرفتن از دست می ره.. چایی هم نمی تونم بخورم چون چایی ساز با برق کار می کنه... تل لباسها بهم خیره شدن، شرمنده اشونم.. ماشین لباسشویی هم برقیه.. .. فیلم نمی تونم ببینم چون تلویزیون هم با برق کار می کنه.. اینترنت هم به زور و ضرب چند فیلتر شکن.. یک خط در میون منو به جریان جاری جهان وصل می کنه... شغل جدید من، خوابیدنه!!! با این همه فیلمنامه و داستان و نمایشنامه که نوشتم..... بزور قرص می خوابم... اما بیش از همیشه بیدارم.... بیدار..... بیداری،.. وقتی نتونی کاری بکنی، دیوونه ات میکنه... و حالا من... دیوانه از آب گذشته.... جز غوطه ور شدن در افکارم.. و سوالهای بیشمار، بی جواب مانده از هستی و نیستی.. اینجا، در پایتخت کشوری در قلب خاورمیانه .. با سری پر از آرزوهای بزرگ... و چشمانی سخت واقع بین... به ثبت گاه شمار روزگار خویش مشغولم...