ماهچهره عزيزم می گذرد بر خاطرم روزهای خوشی که با هم داشتیم، و چه زود تمام شد آنچه که از آن لذت میبردیم و قدرش را ندانستیم. دیگر صحبت از خستگی و کم طاقتی نیست . صحبت از یک دل بارانی است. یک دل غریب که اینجا گیرافتاده،نمیدانم تا به حال جایی غریب افتاده ای یا نه؟ اینکه هر طرف که نگاهت را بچرخانی نتوانی تاب بیاوری،اینکه نگاهت عاصی ات کند. بهانه یکی را بگیرد و تو نتوانی آن یک نفر را پیدا کنی، بیاوری، بنشانی کنارش. تو هی دنبال آن یک نفر بگردی،الکی. وقتی که میدانی نیست،میدانی که پیدایش نمی کنی.میدانی که نمی آید. میدانی که مرده... میدانی که نیست و باز هم دنبالش بگردی،میدانی که نیست و باز هم التماسش کنی که برگردد.میدانی که نیست و باز هم مدام شماره اش را بگیری و زیر لب بگویی: " یعنی کجاست؟ چرا جواب نمی دهد؟ نکند اتفاقی برایش افتاده ...؟ " میدانی که نیست و باز هم بگذاری دلت بهانه اش را بگیرد . باز هم هر شب خوابش را ببینی که برگشته و هی بخواهی خوابت را تعبیر کنی،میدانی که نیست و باز هم بیقرارش باشی ،بلرزی وقتی که اسمش را می آوری. بیشتر وقتها، همین جوری، چون او نیست ، بغض کنی . بعد دلت گریه بخواهد . گریه کنی ، بعد هم گریه ات بشود فریاد،گریه که شد فریاد دیگر نتوانی حرف بزنی،تا وقتی که بخوابی و دوباره خوابش را ببینی... من این روزها بودنت را میخواهم ماهِ من که دوباره کنار هم باشیم و از ته دل بخندیم …