مهربانم لیلا برایم فرستاد ویدئو را که دیدم دلم رفت برای طعم لواشک و زالزالک و آلبالوی یخ زده بوی نان خامه ای تازه و بستنی و فالوده لادن ب روزگار خوشی و تنفس سبز روزگاری که شادی ب اندازهی بالا رفتن بادبادک بالابلند بود و غم ب اندازهی گم کردن کتاب فارسی اول دبستان کوچک اما بزرگ بود. روزگاری که پدر چون درخت سایهی آرامش افکنده بود و فروغ بود و کامران بود و همه ب باران و پاییز نگاه میکردیم. از پشت پنجره اما من بودم و تنها ، سالها بعد و دلتنگی... دوست داشتم این شهرهی کوچک را در آغوش بگیرم و بگویم ؛ دخترم عزیزم دلبندم نگران نباش قمری کوچکی ک مدتی در ایوان خانه مهمان ما بود و پرکشید و رفت دوباره باز بر میگردد مثل برگهای خزانی که بهار آنها را دوباره ب شاخهها خواهد چسباند... ب قول محمد علی بهمنی عزیز ک روحشان شاد باشد پاییز که بیاد برگای درخت جایی نمیرن از پای درخت تا بهار بشه دوباره برن دونه ب دونه بالای درخت …