صحرا اسداللهی از کودکی خود میگوید؛ روزهایی که پدرش سرایدار بود و مادرش باردار، با عشق و فداکاری بسیاری برای او تلاش میکرد.
مادرش حتی گوشواره هایش را فروخت تا بتواند برای صحرا کفش و مقنعه بخرد و او در مدرسه با افتخار حاضر شود. این داستان، نه تنها روایت سختیها و مشکلات خانوادهای ساده است، بلکه نمادی از مهر و امید مادرانه و تلاش برای آیندهای روشن است.
صحرا با یادآوری این روزها تأکید میکند که بزرگترین سرمایه هر فرد، عشق و فداکاری خانوادهاش است.
