سال ۸۹ بود که رفاقتمون شروع شد.
باشگاه رادیویی جوان. روزای اول اصلن ازش خوشم نمیومد، همیشه خوشحال بود، همیشه شلوغ میکرد، همیشه حرف داشت .
گاهی تو دلم میگفتم واااااای زبون به دهن بگیر دختر ، چقدر انرژی داری تو ، سرم رفت. یه مدت که گذشت دیدم چقد دلش صافه ، اصلن آینه است
انگار. یه وقتایی سر همین شلوغ بازیا و دل پاکش وسط تند تند حرف زدناش چیزایی که نبایدم لو میداد و سوتی میداد و منو یاد جودی آبوت و آن شرلی مینداخت و از دستش یه دل سیر میخندیدم.
با هم رفیق شدیم ، خیلی. رفیق هم نه، خواهر. چقدر روزا و اتفاقای خوب و بدو کنارهم ، یا حتی دور از هم اما با همدلی هم گذروندیم.
هنوزم بعد ۱۱ سال نزدیک ترین رفیقمه،
هنوزم بعد این روزای کم دیدن و ندیدن هم باز هم پچ پچا و درد دلامون باهمه. اوووه چقد پر حرفی کردم، حالا اینا رو گفتم که بگم یه همچین کسی وقتی میگه یه چیزی نوشتم که دلم میخواد با صدای تو بشنوم ، من میخونمش که یادگار بمونه برامون.